دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم
فصل سیزدهم ادامه مطلب ... فصل سیزدهم ادامه مطلب ... فصل سیزدهم ادامه مطلب ... فصل دوازدهم ادامه مطلب ... فصل یازدهم
قسمت پنجم -من مطمئنم که پدر از اومدن دوباره شما به ایران خوشحاله. -نمی دونم تو این طور فکر می کنی؟ -اره چون پدر رو خوب می شناختم. -ای کاش منم به خوبی فرامرز رو می شناختم اون موقع این قدر سردرگم نبودم. -عمو چرا اینقدر ناراحتید اتفاقی افتاده؟ -اتفاق که نه یعنی نمی دونم چطوری بهت بگم....البته امیدوارم منو درک کنی این طوری هم برای تو بهتره هم برای من. ادامه مطلب ... فصل یازده ادامه مطلب ... فصل یازده فصل یازدهم ادامه مطلب ... فصل یازدهم ادامه مطلب ... فصل دهم ادامه مطلب ... فصل نهم ادامه مطلب ... فصل نهم ادامه مطلب ... فصل نه
قسمت دوم به محض شنیدن صدای تینا دوباره موجی از تنفر وجودم را فرا گرفت میخواستم گوشی را بگذارم ولی پشیمان شدم و دوباره گفتم: الو.... الو.... صداتون نمیاد دوباره تماس بگیرید. و قطع کردم. خواستم دنبال اقای فرهنگ بروم که با شنیدن صدای مردیکه میگفت: مگه تلفن خرابه؟ به انتهای اتاق نگاهی انداختم و اقای محمدی را دیدم. با عجله گفتم: سلام ببخشید من اصلا متوجه نشدم. - سلام خانم اشکالی نداره و با اشاره به تلفن گفت: خرابه؟ هول شده بودم نمی دانستم چه بگویم نگاهی به اقای محمدی که با دقت ارزیابی ام میکرد انداختم و گفتم: بله ... یعنی نه... فکر میکنم با اقای فرهنگ کار دارن با تعجب گفت: از کجا فهمیدید با اقای فرهنگ کار دارن؟ - همین طوری. ادامه مطلب ... فصل نه ادامه مطلب ... فصل هشتم ادامه مطلب ... فصل هشتم ادامه مطلب ... فصل هشتم ادامه مطلب ... فصل هفتم فصل هفتم فصل هفتم ادامه مطلب ... فصل هفتم
قسمت اول برای خواندن دفترچه عجله داشتم. به محض اینکه مامان برای خوابیدن به اتاقش رفت یکراست به سراغ دفترچه رفتم که در جای مطمئنی پنهان کرده بودم. و درحالیکه روی تخت دارز میکشیدم آنرا باز کردم و شروع به خواندن کردم نمیدونم چرا هر وقت میدیمش هول میشدم هرچه سعی میکردم بهش فکر نکنم نمی شد. هرچقدر خودمو سرزنش میکردم انگار نه انگار. اصلا نمی دونم کی و چطوری بهش علاقه مند شده بود. در طول این سه ماهی که رزا توی خونه ی ما ساکن بود مثل قبل نسبت به من بی تفاوت بود. تقریبا شیش هقت ساعت از روز را کنار هم بودیم ولی حتی یک کلمه حرف بینمون ردو بدل نمیشد. منم برعکس دوران بچگی اصلا از رفتارش ناراحت نبودم. اما یه مرتبه نمی دونم که چطور همه چیز عوض شد و یه روز به خودم اومدم دیدم رزا شده مکله ذهنم. طبق معمول داشتم به رزا فکر میکردم که صدای آقا جون رو شنیدم: فریبرز....فریبرز پس تو کجایی؟ بیا ببینمت. با عجله رفتم پیش آقا جون و گفتم: بله بفرمایید؟ - ریاضی رزا جان ضعیفه کمکش کن. - چشم اقا جون هر وقت بخواد باهاش ریاضی کار میکنم. - همین الان و رو کرد به رزا و گفت: رزا جان پنج دقیقه دیگه فریبرز میاد به اتاقت مشکل دیگه ای نداری دخترم؟ - نه عمو جون ممنون و بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من بندازه رفت. با صدای اقا جون به خودم اومدم: پس چرا معطلی برو دیگه - چشم اقا جون و برگشتم برم که با صدای اقا جون متوقف شدم: یه بار سرش داد نزنی ها - چشم اقا جون و بدو رفتم و کتاب و جزوه ام را برداشتم و به اتاق رزا رفتم و در زدم و منتظر ماندم. چند لحظه طول کشید تا صدای ظریف رزا به گوشم خورد: بیا تو رزا روبروی در پشت میز تحریرش نشسته بود روبرویش نشستم و گفتم: کجاروبلد نیستی؟ با حاضر جوابی خاص خودش جواب داد: بلد هستم ولی یه کم اشکال دارم - خب کجا رو اشکال داری؟ - همه رو - پس باید از اول شروع کنیم و کتابم رو باز کردم و شروع کردم. یک ساعتی تمرین کردیم بعد از یک ساعت گفتم خب اینایی رو رکه برات توضیح دادم یاد گرفتی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: تو فکر کردی من خرفت ام که می پرسی با عجله میان حرفش دویدم و گفتم: نه رزا جون این چه حرفیه من همچین منظوری نداشتم. باید طور دیگه ای سوال میکرد م تا بهش برنخوره بنابراین دوباره گفتم: توی این قسمت که مشکل دیگه ای نیست. نه؟ با ناراحتی صورتش را برگرداند و گفت: نه خیر حالام خسته ام میخوام استراحت کنم و کتابش را بست. بلند شدم و گفتم: به هر حال از اینکه ناراحتت کردم معذرت میخوام. - از ادمایی که هر کاری دلشون میخواد انجام میدن و بعد فکر میکنند با معذرت خواهی خشک و خالی میتونند دل طرف رو بدست بیارن حالم بهم میخوره. - تو به غیر از خودت از همه چیز و همه کس حالت بهم میخوره. - با این عقل کمت بالاخره یه حرف درست و حسابی زدی. - پس این دفعه از یه ادم عاقل کمک بگیر - هر وقت لازم باشه باید بهم کمک کنی دل بخاه تو نیست حالام از اتاقم برو بیرون( چه پررو) با حرص در اتاقش را کوبیدم و به اتاقم رفتم. فرامرز روی تختم دراز کشیده بود : چیه حالت گرفتس؟ - چیزی نیست. - اها.. پس صورتت چرا مثل لبو شده؟ با عصبانیت گفتم: دختره مغرور از خود راضی؟ در حالیکه می خندید گفت: دوباره چی بارت کرد؟ - همون چیزایی که همیشه بار تو میکنه و با حرص خندیدم - رزا با من هیچ مشکلی نداره فریبرز جون - اها پس دیروز تو رفته بودی و اون داشت سر جای پات داد می کشید و دعوا میکرد؟ - پس تو گوش وایسادی؟ - نع.. ولی صداش به حدی بلند بود که تا اینجا میومد با من من گفت: تقصیر من بود یه چیزی گفتم که عصبانی شد - تو چطور جرات کردی زیادی حرف بزنی لازم نیست جلوی من ابرو داری کنی. رزا برای منو تو تره هم خورد نمیکنه پس چاخان نکن. - تو اینطور فک کن - باشه حالام میخوام تنها باشم. - چرا تنها پاشو باهم بریم بیرون یه هوایی بخوریم و دستشو دراز کرد و گفت:پاشو پس پاشو دستم را توی دستش گذاشتیم و باهم بیرون رفتیم. ************ ادامه دارد.............. __________
فصل شش فصل شش فصل شش فصل شیش فصل پنجم فصل پنجم فصل پنجم صل چهارم نام کتاب : منشی مدیر ادامه مطلب ...
فصل 13 (فصل آخر)
لیلی بعد از بازگشت به ایران با وجود اینکه به سختی دلتنگ و بی حوصله بود، ولی بهترین راه گذراندن در وقتش را فقط در کار و تلاشش می دید و بس. دوباره برای تدریس راهیه دانشکده شد و دوباره چندین کلاس خصوصی گرفته بود.
بعد از بازگشت از لندن تازه می فهمید که بدون وجود امیر دیگر زندگی برایش محال است و غیر ممکن. به قدری دلتنگش بود که مدام عکس های او را جلوی رویش قرار می داد و با تمام دلتنگی برایش سخن می گفت.
به خوبی می دانست که این روزها امیر نیز به سختی دلتنگ اوست. و باز هم به خوبی می دانست امیر از بله گفتن او به سهراب، تا به چه حدی غمگین و غصه دار است. نمی دانست اگر امیر پی به قضیه او و سهراب ببرد چه عکس العملی از خودش نشان می دهد. آیا عصبانی می شود و یا خوشحال. آیا فوری به او زنگ می زند یا این که او را برای همیشه در انتظار تماسش می گذارد.
ادامه مطلب ... فصل 11-2
زلیخا که پسرش را به سختی در آغوشش گرفته بود گفت: امیر جان آخه چرا اینقد خودتو عذاب می دی؟ می خوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟ می خوای منو سکته بدی؟
امیر در میان اشک هایی که به سختی قادر به مهارش بود، گفت: هیچ می دونین از وقتی که اومدم ایران و فهمیدم اون دختر هنوز ازدواج نکرده چه حالی دارم؟ آره می دونین؟ نه هیچکدومتون نمی دونین. من از غصه اون دختر نه شب دارم و نه روز. تصمیم گرفتم که هر جور که شده اونو وادار به ازدواج کنم. اون باید سر و سامون بگیره. چون حقشه، می فهمین؟ حقشه. از وقتی که فهمیدم بیتای تو لیلیه منه، شبام فقط شده کابوس. اونم کابوسی که به من حالی کنه باعث بدبختی و تنهایی اون دختر فقط و فقط منم.
ادامه مطلب ...
فصل 11
هوا تاریک روشن غروب بود که اتومبیل هاوی ماهان و لیلی جلوی خانه بسیار زیبایی توقف کرد. لیلی که با دیدن زیبایی ساختمان و فضای بیرون آن بهتش زده بود، با نگاهی به ماهان پرسید: اینجاست؟
ماهان با تبسمی گفت: بله، پیاده شین رسیدیم. لیلی که گویی حرف ماهان را نشنیده بود، دوباره محو تماشای عمارت شد.
عمارتی بود به سبک ویلایی، با شیروانی به رنگ آجری که تابش نورهای رنگارنگ چراغ های پایه دار اطراف عمارت، موجب آن شده بود که لیلی تشخیص ندهد که دیوارهای عمارت به چه رنگی است. با صدای ماهان که پرسید: نمی خوایین پیاده شین؟
لیلی به خود آمد و گفت: ای وای ببخشین. باور کنین داشتم به این فکر می کردم که چطور امیر با زندگی تو همچین جاهایی به من یه لاقبا دل بسته.
ادامه مطلب ...
فصل 10-6
همسر و دختر كوچك كمال كه صداي هراسان او را هنگام صحبت ب تلفن شنيده بودند، شتابان خودشان را به او رساندند. بخصوص وقتي كه فهميدند مخطبش ليلي بوده است. نگرانيشان دو چندان شد. به محض اينكه كمال گوشي را به روي دستگاه گذاشت. همسرش با نگراني پرسيد: اتفاقي براي ليلي افتاده؟ زود باش بگو كه قلبم داره مي ياد تو دهنم.
كمال در حاليكه با رنگي پريده طول و عرض اتاق را بالا و پايين مي رفت گفت: نمي دونم، نمي دونم، نمي دونم.
ادامه مطلب ...
فصل 10-5
مرسده که دیگر طاقت هیچ گونه سکوتی را نداشت. با صدای ناراحتی گفت: ای وای بیتا جان چرا اینطوری شدی؟ به خدا اگه می دونستیم این قدر روی تو تاثیر می ذاره هیچ وقت قضیه دایی رو تعریف نمی کردیم.
ماهان با آوردن لیوان آبی گفت: نمی دونستم تا به این حد مهربون و دل رحم هستین.
لیلی دیگر هیچ کدام از آن حرف ها را نمی شنید. او فقط و فقط به امیر می اندیشید که چه ماهرانه برای او نقش بازی کرده و اجازه نداده بود که او به کوریش پی ببرد. چه ماهرانه خودش را نزد او خوشبخت نشان داده بود ، چه ده سال پیش و چه سه ماه پیش. به این می اندیشید که امیر چقدر با خودش کلنجار رفته تا او را راضی به ازدواج با ماهان و یا مرد دیگری بکند. تازه می فهمید که امیر واقعا نگران او بوده است. مانده بود که چگونه این همه ایثار و گذشت را در وجود امیر باور کند. حتی دیگر حضور آن دو را احساس نمی کرد. حتی دیگر نگاه های نگران آن دو را نیز احساس نمی کرد. فقط او امیر را می دید و آن همه رنج و عذابی را که او در تمام طول این سالها کشیده است.
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
فصل 10-3
در حاليكه در آن لحظات ليلي با شنيدن حرف هاي امير و ديدن نگاه مادرش گريه هاي بي امانش به اوج خود رسيده بود، در سوي ديگر از شهر امير با قطع تماس ليلي اشك هاي نشسته بر روي صورتش را كنار زد و با آهي سوزناك كه از ته دلش بود، زير لب گفت: آره ليلي خيلي خوشبختم. خيلي. به طوري كه همه بهم حسادت مي كنن. همه بهم غبطه مي خورن. همه آرزو دارن كه به جاي من باشن. آره ليلي خيلي خوشبختم. اي كاش مي تونستم بهت بگم كه چقدر دوسِت دارم. اي كاش مي تونستم بهت بگم كه در تمام طول اين ده سال هميشه آرزو داشتم كه بودي و منو تو آرامش وجودت غرق مي كردي. ولي تقدير من و تو در اين بود كه با حسرت و جداي از هم زندگي كنيم.
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
فصل 10-1
بعد از كه ساعتي امير و ماهان كلي در خلوت خود با هم صحبت كردند، امير تلفن همراهش را از جيبش خارج كرد و گفت: ماهان جان شماره بيتا رو بده شايد با كمي صحبت راضيش كردم.
ماهان گفت: نه دايي مي ترسم بدتر بشه.
امير گفت: ماهان جان به قول معروف آدم عاشق كه نمي ترسه. آدم عاشق فقط بايد يه ذره دل و جرات داشته باشه، همين.
ماهان گفت: اين ساعت خونه نيست. آخه استادِ دانشگاهه.
امير گفت: پس سنش بالاست، درسته؟
ماهان گفت: درسته، دو سالم از من بزرگتره.
امير با صداي بلند خنديد و گفت: پس بگو كه چرا بيتا خانوم تونسته وكيلي مثل شما رو بپيچونه و اشكاتو در بياره. چون هم استاد دانشگاهه و هم از تو بزرگتر. ماهان جان يعني براي تو اصلا مهم نيست كه اين دختره دو سال از تو بزرگتره؟
ماهان گفت: اصلا! بيتا با اون قيافه اي كه داره انگار چن سال از من كوچكتره.
امير بعد از مكثي گفت: اينطور كه افسانه مي گه خيلي ام خوشگله درسته؟
ماهان گفت: اون كه آره، ولي مهم خانومي و وقار و متانتشه كه حرف نداره. باور كنين تو جشن مرسده با اون قيافه و اون متانتش، بيشتر نگاها رو به سمت خودش كشونده بود.
بعد از اينكه امير ليواني آب را سر كشيد گفت: نه بابا، با اين اوصاف انگار كار من سخت تر شد. اين طور كه معلومه و اين طور كه از گفته هاي تو پيداست، اين دختره خواهان زياد داره. براي همينم اون طوري به تو جوابِ رد داده. وگرنه هر دختري آرزوي ازدواج با تورو داره.
ماهان گفت: نه دايي موضوع اصلا موضوعِ ناز و اين چيزا نيست. انگار اين دختر تو زندگي ضربه سختي از يه مرد خورده. نمي دونم، خودش كه چيزي نمي گه. ولي من از حالت چشاش و حالت صحبت كردنش فهميدم. حالا يا طرف پشت پا زده به همه قول و قراراش يا بهش خيانت كرده و يا نمي دونم، يه چيزي تو همين مايه ها.
در حاليكه امير با دقت به حرف هاي ماهان گوش مي كرد گفت: خب بهش مي گفتي كه همه مردا مثل هم نيستن.
ماهان گفت: گفتم دايي جان ولي اون اينطور فكر نمي كنه.
امير گفت: حالا من امروز باهاش صحبت مي كنم تا ببينيم چي مي شه. و در ادامه با خنده بلندي گفت: باور كن ماهان اصلا باورم نمي شه كه تو عاشق شدي، اونم اينطوري.
و در حاليكه دستش را به تخته پشت ماهان مي زد گفت: آخه تو چه جور وكيلي هستي كه حتي نمي توني از خودت دفاع كني؟ حالا ببينم دختره ارزش اين همه آه كشيدن تورو داره؟
ماهان گفت: خيلي دايي جان خيلي.
ساعت هشت شب بود كه ماهان كنار امير رفت و گفت: نمي خوايين زنگ بزنين دايي جان؟ مطمئنا بيتا الان خونه ست.
امير با تبسمي گفت: مي بينم رفت و آمدشم زير نظر داري.
مرسده با خنده و شيطنت گفت: نه تنها رفت و آمدش، بلكه خورد و خوراكش و تعداد خواستگاراشم زير نظر داره.
امير با لبخندي گفت: مرسده خانوم نوبت شمام مي رسه.
و خطاب به ماهان گفت: ماهان جان شماره رو بگو. ضمنا بريم تو اتاق تو، وگرنه اين مرسده با شيطنتاش نمي ذاره من حرفاي اصليمو بزنم.
امير بعد از گرفتن شماره همراه ليلي منتظر ماند تا تماسش برقرار شود. كه بعد از لحظاتي صداي بله گفتن دختري را شنيد كه مشخص بود سرما خورده است. امير بعد از شنيدن صداي طرف مكالمه اش، بعد از مكث كوتاهي گفت: سلام شبتون بخير. مي دونم بد موقعي مزاحمتون شدم. ولي خب، بعضي اوقات مسائلي پيش مي ياد كه چاره اي براي آدم نمي مونه. من امير بزرگ نيا، دايي ماهان هستم.
و بلافاصله با خنده كوتاهي حرفش را ادامه داد و گفت: همون ماهاني كه حسابي كله پاش كردين و بدجوري دلشو شكستين. همون ماهاني كه به خاطر شما شب و روز نداره. همون ماهاني كه به خاطر شما از خواب و خوراك افتاده. نمي دونم منو تو جشنِ تولد مرسده ديدين يا نه؟ ولي اينطور كه ماهان مي گه، بعد از ورود من شما تشريف بردين. نمي دونم قدم ما شور بوده؟ يا اين كه سعادت نداشتيم با استاد محبوب مرسده خانوم، و همينطور دختر خانومي كه اينطور دل و دين خواهرزاده مارو برده آشنا بشيم.
والله غرض از مزاحمت مي خواستم كمي در مورد علاقه ماهان با شما صحبت كنم. نمي دونم در گذشته شما چه اتفاقي افتاده كه موجب شده شما نسبت به ما آقايون، نظر مساعدي نداشته باشين. ولي باور كنين ماهان مثل بعضي از آقايوني كه شما فكر مي كنين، نيست. ماهان پسر خيلي خوبيه. درست مثل خودتون. از تعريفاي خواهرم فهميدم كه خيلي خانومين.
باور كنين ماهان از اون دسته آقايونيه كه وقتي به يه دختر بگه دوست دارم، تا آخرش رو حرفشه. اين پسر تا به اين سني كه رسيده نسبت به هيچ دختري غيره شما اظهار علاقه نكرده. اگه ممكنه يه مقدار بيشتر در مورد اين شازده پسرِ ما فكر كنين.
باور كنين ماهان به خاطر جواب نه شما، يه هفته س حسابي به هم ريخته و حتي از خونه خارج نشده. من به شما قول مي دم ماهان مثل بعضي از آقايون كه بعد از يه مدت رو حرفشون پايبند نمي شن و پا مي ذارن روي خيلي از حرفاشون و قول و قرارشون، نيست. من كه دايي ماهان هستم به شما قول مي دم اين پسر بهترين زندگي رو براتون تدارك مي بينه.
به جان خودش كه خيلي برام عزيزه. اون مثل خيلي از آقايون نيست كه خودشونو مثل يه مجنون نشون مي دن و بعد از يه مدتم با نامرديه تمام مي رن دنبال يكي ديگه. حالا چي مي گين بيتا خانوم؟ در مورد ماهان ما بيشتر فكر مي كنين؟ مي خوايين همين فردا رودرروي هم بشينيم و كمي بيشتر با هم صحبت كنيم؟
من حاضرم جلوي روي خودتون به همون قرآني كه به اون عقيده دارين، قسم بخورم كه ماهان مثل اون مردي كه فكرِ شمارو اينطور نسبت به آقايون مسموم كرده نيست. اين بچه خيلي پاكه، خيلي.
ليلي كه با شنيدن صداي امير از همان لحظات اول وا رفته بود، فقط سيلاب اشك بود كه به روي صورتش مي غلتيد. چنان بغض به دور گلويش پيچيده بود كه مجال هيچ سخن و پاسخي را به او نمي داد. از نظر او امير حرف هايي را بر زبان مي آورد كه خودش به هيچ كدام پايبند نبوده و هيچ كدام را عمل نكرده بود. از نظر او امير از نامرداني سخن مي گفت كه خودش سردسته ي تمام آن نامردان بود.
دوباره با سوال امير كه پرسيد: «نظرتون چيه بيتا خانوم؟» بغضش را به زحمت قورت داد و با صدايي كه به شدت مي لرزيد گفت: تو چي امير؟ تو چي؟ توام مثل ماهان خوبي؟ توام مثل ماهان تا حالا قلب هيچ دختري رو نشكستي؟ توام مثل ماهان تا حالا پا نذاشتي روي هيچ كدوم از حرفات؟ توام مثل ماهان تا حالا هيچ دختري رو تا مرز افسردگي و خودكشي و جنون نكشوندي؟ توام مثل ماهان باعث نشدي تا دختر تنهايي مثل من از همه مردا بيزار بشه و متنفر؟ آره امير آره؟ راستشو بگو، توام مثل ماهان كه يه مردِ. به تمام معنا مردي؟
نه امير نه، مطمئنم كه ماهانم از جنس خودته. مگه نشنيدي از قديم گفتن بچه حلال زاده به داييش مي كشه. آره امير، مطمئنم كه اونم مثل تو يه نامرده و مثل تو بعد از يه مدت دخترِ اُمُلي مثل منو مي ندازه تو سطل آشغال و مي ره دنبال يه دختر باكلاس و پولداري عين خودش. آره امير، مثل تو كه منو مثل يه دندون كرم خورده انداختي تو سطل زباله و رفتي دنبال از ما بهترون.
در همان لحظه اول اگر امير را از بلندي آسمان به روي زمين پرتابش مي كردند، شايد حالش خيلي بهتر از آن دقايقي بود كه صداي ليلي را شنيد و فهميد كه بيتا همون ليلي اوست. حتي سرخي لب هايش نيز به سفيدي زد و عرق سردي بر تمام اندامش نشست. تپش قلبش به شدت بالا رفت و پرده هاي گوشش از شنيدن صدا و جملات ليلي به يكباره آتش گرفت.
كه به ناگاه با صداي فرياد ليلي كه هق هق گريه شديدي نيز به همراهش بود به خود آمد : چرا جوا نمي دي امير؟ چرا جواب نمي دي؟ چرا ديگه از شازده پسرتونتعريف نمي كني؟ چرا ديگه به مردونگي خانواده تون قسم نمي خوري؟ اي كاش همه اين ماجراها تو خواب و خيالم بود امير. اي كاش هيچ وقت پا توي اون عكاسي نمي ذاشتم. اي كاش هيچ وقت تورو نمي ديدم. اي كاش هيچ وقت پامو تو اون شركت لعنتي نمي ذاشتم. اي كاش هيچ وقت مثل مادرم عاشق نمي شدم تا مَردي مزه ي شكست و نامردي رو بهم بچشونه. اي كاش هيچ وقت پا توي اون تولد نمي ذاشتم تا تورو دوباره ببينم. اي كاش توي اون تصادف مُرده بودم امير، اي كاش مُرده بودم و ده سال تو عذاب و تنهايي سر نمي كردم. اي كاش مي دونستي خيانت تو با من چه كرد؟ اي كاش مي دونستي؟
و در حاليكه شدت فرياد و هق هقش به اوج خود رسيده بود حرفش را ادامه داد: به اون خدايي كه نمي شناسيش، نمي دوني خيانت تو با جسم و روح من چه كرد؟ نمي دوني خيانت و ترك تو چقد برام سوزناك و دردناك بود. به طوري كه از پوست تنم گذشت و به گوشت و استخونم رسيد. نه امير تو هيچ كدوم از اينا رو نمي دوني؟ چون كنارِ ماه پري ديگه اي خوش بودي. چون برات اصلا مهم نبود.
خوب مي دونم چقد تعجب كردي از اينكه مي بيني بيتا خانوم، همون ليلي خانوم، منشي شركت خودتونه. خاطره تو به قدري برام تلخ و گزنده بود كه حتي اسممو عوض كردم. حتي خونمو عوض كردم. چون با شنيدن اسممو ديدن اون خونه به يادِ نامردي تو مي افتادم و حالم بد مي شد.
در آن لحظات و در آن دقايق صدا و حرف هاي ليلي براي امير، چون صاعقه اي بود كه با قدرت تمام بر جانش فرود آمد و تمام تنش را به آتش مي كشيد و بدجوري مي سوزاندش. باورش نمي شد كه ماهان عاشق ليلي او بوده باشد. باورش نمي شد كه ماهان بين آن همه دختر، ليلي او را انتخاب كرده باشد. باورش نمي شد كه ليلي او هنوز ازدواج نكرده است. باورش نمي شد كه با كارش اين دختر را تا به سر حد جنون و خودكشي رسانده باشد. مگر عشق ليلي به او تا چه اندازه اي بود كه ده سال به عزاي آن نشسته و سراسر گريسته بود؟ در حاليكه به همه اين ها مي انديشيد به ادامه سخنان ليلي كه از هر زهري برايش زهرآلودتر و كشنده تر بود گوش سپرد.
ليلي كه از سكوت امير به خوبي پي به احوالش برده بود با صدايي كه پر از طعنه و بغض بود پرسيد: چرا ساكتي؟ چرا حرف نمي زني؟ چرا جواب سوالامو نمي دي؟ نكنه جرات حرف زدن پيش اقوامتو نداري؟ شايدم زنت كنارت نشسته؟ و شايدم ماهان به قول تو دل و دين از دست داده؟ شايدم مي ترسي از اين كه خواهرزاده هات بفهمن كه چقدر نامردي؟
اگه نمي دوني بدون، توي اين ده سال كارم شده يا درس خوندن يا درس دادن. آره امير خان بامرام، من خودمو سالهاست كه تو كتابا غرق كردم كه هيچ وقت يادم نيفته كه روزي يه مردي كه اسم مرد رو روي خودش گذاشته بود، نامرد از آب در اومد و يكي ديگه رو به من ترجيح داد. تا يادم نيفته كه يه روز، يه مردي بدون هيچ ترحمي جنازمو تو ايران جا گذاشت و بي خيال پي خوشي خودش رفت.
و در حاليكه مدام از شدت گريه بيني اش را بالا مي كشيد، با صدايي كه به زحمت از گلويش بيرون مي زد گفت: آره امير اين سرنوشت منه. مي بيني؟ سي و چهار سالمه، ولي هنوز ازدواج نكردم. كه همش به خاطر نامردي توئه. تا با كارت باعث شدي كه عشق هيچ مردي رو باور نكنم و از همشون بدم بياد.
آره امير اين سرنوشتيه كه تو برام رقم زدي. تو از من براي مردا موجود گوشه گير و بداخلاق ساختي. امير هيچ وقت از خدا مرگتو نخواستم. فقط هميشه از خدا خواستم يه روزي عين من بدجوري بسوزي. به طوري كه بوي سوختگيت تمام دنيا رو برداره. همونطور كه باباي خودم تو آتيشي كه خودش روشن كرده بود سوخت و جزغاله شد.
و به دنبال تمام سخنان تلخش با سوزناكترين گريه تماسش را با امير قطع كرد و او را مبهوت بر جاي گذاشت.
ادامه دارد
فصل 10
همان روز نزديك غروب آفتاب بود كه ماهان به همراه مرسده به ديدن ليلي رفتند. ولي بعد از چندين باز فشردن زنگ خانه، جوابي نشنيدند. به گمان اينكه ليلي در خانه حضور ندارد، با تلفن همراهش تماس گرفتند. ولي باز هم جوابي نشنيدند و مايوسانه راهيه خانه خودشان شدند. غافل از اينكه ليلي آن روز را فقط در بسترش گذرانده است.
ادامه مطلب ... درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
||
|